کد مطلب:312005 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:255

ملاقات سیاسی
چنانكه پیشتر نوشتیم، ابوبكر با مخالفت سخت علی بن ابی طالب و عباس و بنی هاشم مواجه شده بود. در این وقت مغیرة بن شعبه، سیاستمدار معروف عصر، با او ملاقات كرد و گفت: صلاح در این است كه عباس را ببینی و بهره ای از خلافت به او بدهی، به این شرط كه بعداً هم دست فرزندانش باشد، اگر عباس با شما همكاری كند بر علی و بنی هاشم چیره خواهی شد.



ابوبكر این نظریه را پسندید و به اتفاق عمر و ابوعبیده جرّاح به خانه عباس رفتند، ابتدا ابوبكر شروع به صحبت كرد و گفت:



خدا محمد (صلّی الله علیه وآله وسلّم) را به پیامبری فرستاد و او را بر مؤمنان حكومت داد. برما هم منت گذاشت كه وی میان ما اقامت كرد. محمد (صلّی الله علیه وآله وسلّم) از جهان رفت و كار مردم را به خودشان واگذاشت تا یك دل و یك زبان یك نفر را برای حفظ مصلحت انتخاب كنند.



مردم هم مرا به سلطنت گزیدند. سر رشته كار را به دستم دادند، من بحمدالله از كسی نمی ترسم. در كار خودم هم درمانده نیستم. خدا مرا كمك خواهد كرد. من هم به خدا توكّل كرده ام.



ولی پی در پی چیزهایی می شنوم، بعضی شما را سپر خود كرده و از كاری كه همه مسلمانان در آن شریك بوده اند، انتقاد می كنند. شما خودتان را وجه مصالحه قرار ندهید; یا با مردم دیگر همكاری كرده و بیعت مرا بپذیرید یا سعی كنید مردم را از بیعت من برگردانید.



(ای عباس)، ما اینجا آمدیم كه برای تو سهمی در خلافت قائل شویم، بعد از تو هم دست فرزندانت باشد... آخر ما می دانیم تو عموی پیغمبری (ما مانند مردم دیگر نیستیم) كه تو و همكارانت را می شناختند ولی دیگری را انتخاب كردند.



آخر پسران عبدالمطّلب كمی مهلت بدهید(1) پیغمبر همانطور كه مال شماست، مال ما هم هست. عمر: آری، والله به ما بهتر می چسبد!(1) ما كه اینجا آمده ایم احتیاجی به شما نداریم ولی نمی خواهیم با ما مخالف باشید، حالا كه مردم كاری كرده اند، اگر شما مخالفت كنید كار هم به شما و هم به آن ها مشكل می شود. درست فكر كنید بعد جواب بدهید و اگر خیلی میل داشتید بپذیرید.(2)



عباس: راست می گویی خدا محمد (صلّی الله علیه وآله وسلّم) را به پیغمبری فرستاد و او را بر مسلمانان حاكم ساخت. به ما هم منت گذاشت كه پیغمبر تا زنده بود در میان ما اقامت كرد. وقتی پیغمبر از دنیا رفت، مردم را به حال خودشان گذاشت كه با چشم باز، یك دل و یك زبان یك نفر را انتخاب كنند و مرد حق را خلیفه سازند.



نه اینكه به میل و هوس خود كاری انجام دهند.



حالا ابوبكر! اگر تو نظر به نزدیكی پیغمبر، خلیفه شده ای! حق ما را گرفته ای. اگر به صلاحدید مؤمنان حكومت یافته ای ما در دادن رأی بر همه مقدمیم و نمی پذیریم و آنگاه بر فرض هم كه با نظر مؤمنان به این مقام رسیده باشی مخالفت ما چه عیبی دارد(1) اما آن چیزی را كه میل داری به ما بدهی، اگر حق تو است، ما نمی خواهیم، اگر مال مردم است، حق نداری بی اجازه مردم تصرف كنی. اگر مال ماست حاضر نیستیم نصف حقمان را بگیریم و نصفش را ببخشیم.(2)



گفتی پیغمبر همانطور كه مال شماست مال ما هم هست. نه; پیغمبر درختی بود كه ما شاخه آن درختیم و شما همسایه اش.



زمامداران از این ملاقات هم نتوانستند نتیجه مطلوبی بگیرند و عباس حاضر نشد با ابوبكر و یارانش همكاری كند. از طرفی دختر پیغمبر هم; چنانكه نوشتیم روی خوش به آن ها نشان نداد. اگر نقشه ای را كه این دو كشیده بودند درست اجرا شده بود و می توانستند دختر پیغمبر را راضی كنند، موقعیتشان خیلی تفاوت می كرد ولی فاطمه (علیها السلام)تنها ابوبكر و عمر را در آن مجلس مأیوس نكرد، بلكه تا پایان زندگانی این بی اعتنایی را درباره آن ها ادامه داد و نتوانستند رضایت دختر پیغمبر را جلب كنند. بسیاری از دانشمندان سنی; مانند بخاری(1) و ابن كثیر(2) و زرقانی(3) و ابن قتیبه(4) و ابن سعد(5) و ابن ابی الحدید معتزلی(6) و سهمودی(7) می نویسند: تا فاطمه زنده بود، با ابوبكر سخن نگفت. این مسأله نظر به ارتباط خاصی كه با موفقیت ابوبكر دارد، از نظر هیچكدام از دانشمندان و مورخان دو تیره دور نمانده و هریك در باره آن قلمفرسایی كرده اند.